Feb 16, 2012

3


اضطراب باز آمده...
صبح بیدار شدم با زنگ موبایلی که kill bill بود و شبیه زنگ موبایل خودم. طول کشید تا بفهمم آن موبایل دیگر خاموش است و زنگ تلفن من نیست...
باران می آمد یکریز و سنگین. به شعله بخاری نگاه کردم و دیوارهای آبی. به پنجره و درخت همسایه از پشت دیوار کوتاه خزه گرفته حیاط و ایرانیت سقف پارکینگ...
سکوت بود، هممممم بخاری گازی و صدای باران.
سه کتاب زویا پیرزاد را از روی زمین برداشتم و لبخند زدم. یاد عکسی افتادم به اسم perfect day (دختر در نور صبح وسط ملافه ها و لحاف پفی کتاب به دست). دلم برای نوشتن با خودکار تنگ شده بود....
شروع که کردم فکر کردم حالا چی می نویسم اوففف. یک متن ماه... ولی....
اضطراب آمده....
قرص ها رو شمردم... تا چهار روز نصف قرص و سپس روزی یک عدد... امشب می شود چهار شب.
شمردم... این ورقه 15 تایی که به آخر برسد قاعدتا باید حس کنم بهتر شده ام... 13 روز دیگر صبر کن...
کل زندگیم به انتظار گذشت...
این 13 روز...
تا عید...
تا....
تا.....
تا......
شمال
1/بهمن/90
************

یک کاسه انار خوردم بجای شام و حینش وبلاگ خواندم. عصر پیدایش کردم. از وبلاگ آ. خوشم آمده. از آنهاست که کاش پیدایش نمی کردم چون تا کل آرشیوش را نخوانم ول کن نمی شوم.
ساعت 11 و نیم شب است.
انار می خورم و می خوانم و یکهو به خودم می آیم که دارم می گویم "افسرده است".
نویسنده وبلاگ را می گویم.
بعد...
بعد یاد همه کامنتهایی که برایم گذاشته میشد افتادم...
بعد فکر کردم هنوز قرص ها آنقدر اثر نکرده وگرنه ممکن بود در ذهنم بنویسم "عزیزم تو افسرده ای. من هم چند ماه قبل مثل تو بودم. مقاومت می کردم. بعد دیدم دارم زندگیم را نابود می کنم. قرص می خورم و ...." و ؟؟ لابد الان بهترم و افسرده نیستم؟
بعد از این قرص های لعنتی متنفر شدم که باعث شد من توی دلم بگویم این افسرده است.
بعد یادم افتاد که 3 ماه منتظر نوبت از خانم مشاور بودم و بعد که با کلی قر وقت دادند تمام مدت خمیازه کشیدند و بدیهیات پرسیدند (بدیهی در این حد که مثلا از شما بپرسند آیا وقتی به حمام می روید قبلش لباستان را در می آورید؟ یا با لباس زیر دوش می روید؟) و گفتند که افسرده ای. قد (غد؟) و کله شق هم هستی. باید دارو بخوری.
بعد من با انگشتهایم بازی کردم و گفتم می دونم افسرده ام ولی چه فایده که مصنوعی با دارو حالم خوب بشه؟
بعد یاد همه درسهایم افتادم که بیوشیمی مغز در افسردگی بهم می خوره و باید ماده ای که کم شده رو بهش رسوند و علائم افسردگی عبارتند از... در 75 درصد موارد افسردگی به همراه یک اختلال اضطرابی است.
دیگر پیششان نرفتم. 4 ماه بعد مشاور دیگری همینها را عین آدم به من گفت و من هم عین آدم رفتم روانپزشک و بعد از 5 دقیقه با یک نسخه آمدم بیرون.
الان مدونا دارد از سر و کول یک عده ای بالا می رود و موهای پر و خوشگل دارد که من دلم خواست و دارم فکر می کنم ... دارم فکر می کنم بابت اینکه اندازه روز اول افسرده نیستم بیشتر اضطراب گرفته ام....
شاید دیگه این قرص ها رو نخورم. دلم برای بیوشیمی داغون مغزم تنگ شده...
تهران
26/ بهمن /90

No comments:

Post a Comment