چند هفت آذر و دی و بهمن و اردیبهشت باید از سر میگذراندم تا بایستم اینجا،آفتاب پاهایش را کش داده باشد میانه ی اتاق روی رنگهای بوم خیس، شاملو بخواند، کسی میگوید آری به تولد من،به زندگیم به بودنم به ضعفم،ناتوانیم،مرگم...چند اردیبهشت باید از سر میگذراندم تا بایستم اینجا،خیالم از گوجهها خیارها و کاهوها عبور کند برسد به انجا که امروز یازده آذر است و چاهار روز پیشتر تو باز متولد شدهای و من برایت دیگر نخانده ام؛متبرک باد نام تو...چند هفت آذر باید از سر میگذراندم تا بایستم اینجا،پایم برهنه باشد هنوز اما،برای کفشهایی که هرگز جاده را باز نگشت بخوانم ؛از بختیاری ماست شاید که انچه میخواهیم یا بدست نمیآید یا از دست میگریزد....
○○○
میخواهم آب شوم در گسترهی افق
آنجا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود .
No comments:
Post a Comment