Mar 12, 2012

6


يك بخشي از دلتنگي هست كه هيچ ربطي به شخص، مكان يا زمان ندارد. آدم دلش تنگ آدم خاصي نشده، جاي خاصي ته دل آدم را تكان نداده و وقت خاصي هم نبوده كه تكرار نشدني باشد.
فقط آدم دلش تنگ آن ”آن“ خاص مي شود. يك موقعيت ناب، يك لحظه ويژه شخصي.
تجربه چندان عجيبي نيست.
 بيشتر آدمها داشته اند.
 سختي اش فقط در اين است كه از همه
 دلتنگي ها دردناك تر است و ديرپاتر.
اين روزها كه مي گذرند آدم دلش براي آن ”آن“ خودش تنگ تر مي شود. همان جمله اي كه همه ما جايي گفته ايم:
“اين مني كه مي بيني آن نيست كه بودم”
...

فرد نامبرده
بيست و دوم اسفند نود

Mar 1, 2012

05

یه جایی تو وجود آدم هست که
سوراخ شده
ترکیده
سائیده شده
و شبها میاد جلو چشمت و
می‌گاد.‏

04

یه جا تو فیلم «اینجا بدون من» هست که نگار میگه: مامان، رضا زنگ زد، فردا میاد. بعد هم میگه پاشو به من غذا بده.
عینن عید چهار سال پیش من.
[ واقعی- ناشناس ]

Feb 16, 2012

3


اضطراب باز آمده...
صبح بیدار شدم با زنگ موبایلی که kill bill بود و شبیه زنگ موبایل خودم. طول کشید تا بفهمم آن موبایل دیگر خاموش است و زنگ تلفن من نیست...
باران می آمد یکریز و سنگین. به شعله بخاری نگاه کردم و دیوارهای آبی. به پنجره و درخت همسایه از پشت دیوار کوتاه خزه گرفته حیاط و ایرانیت سقف پارکینگ...
سکوت بود، هممممم بخاری گازی و صدای باران.
سه کتاب زویا پیرزاد را از روی زمین برداشتم و لبخند زدم. یاد عکسی افتادم به اسم perfect day (دختر در نور صبح وسط ملافه ها و لحاف پفی کتاب به دست). دلم برای نوشتن با خودکار تنگ شده بود....
شروع که کردم فکر کردم حالا چی می نویسم اوففف. یک متن ماه... ولی....
اضطراب آمده....
قرص ها رو شمردم... تا چهار روز نصف قرص و سپس روزی یک عدد... امشب می شود چهار شب.
شمردم... این ورقه 15 تایی که به آخر برسد قاعدتا باید حس کنم بهتر شده ام... 13 روز دیگر صبر کن...
کل زندگیم به انتظار گذشت...
این 13 روز...
تا عید...
تا....
تا.....
تا......
شمال
1/بهمن/90
************

یک کاسه انار خوردم بجای شام و حینش وبلاگ خواندم. عصر پیدایش کردم. از وبلاگ آ. خوشم آمده. از آنهاست که کاش پیدایش نمی کردم چون تا کل آرشیوش را نخوانم ول کن نمی شوم.
ساعت 11 و نیم شب است.
انار می خورم و می خوانم و یکهو به خودم می آیم که دارم می گویم "افسرده است".
نویسنده وبلاگ را می گویم.
بعد...
بعد یاد همه کامنتهایی که برایم گذاشته میشد افتادم...
بعد فکر کردم هنوز قرص ها آنقدر اثر نکرده وگرنه ممکن بود در ذهنم بنویسم "عزیزم تو افسرده ای. من هم چند ماه قبل مثل تو بودم. مقاومت می کردم. بعد دیدم دارم زندگیم را نابود می کنم. قرص می خورم و ...." و ؟؟ لابد الان بهترم و افسرده نیستم؟
بعد از این قرص های لعنتی متنفر شدم که باعث شد من توی دلم بگویم این افسرده است.
بعد یادم افتاد که 3 ماه منتظر نوبت از خانم مشاور بودم و بعد که با کلی قر وقت دادند تمام مدت خمیازه کشیدند و بدیهیات پرسیدند (بدیهی در این حد که مثلا از شما بپرسند آیا وقتی به حمام می روید قبلش لباستان را در می آورید؟ یا با لباس زیر دوش می روید؟) و گفتند که افسرده ای. قد (غد؟) و کله شق هم هستی. باید دارو بخوری.
بعد من با انگشتهایم بازی کردم و گفتم می دونم افسرده ام ولی چه فایده که مصنوعی با دارو حالم خوب بشه؟
بعد یاد همه درسهایم افتادم که بیوشیمی مغز در افسردگی بهم می خوره و باید ماده ای که کم شده رو بهش رسوند و علائم افسردگی عبارتند از... در 75 درصد موارد افسردگی به همراه یک اختلال اضطرابی است.
دیگر پیششان نرفتم. 4 ماه بعد مشاور دیگری همینها را عین آدم به من گفت و من هم عین آدم رفتم روانپزشک و بعد از 5 دقیقه با یک نسخه آمدم بیرون.
الان مدونا دارد از سر و کول یک عده ای بالا می رود و موهای پر و خوشگل دارد که من دلم خواست و دارم فکر می کنم ... دارم فکر می کنم بابت اینکه اندازه روز اول افسرده نیستم بیشتر اضطراب گرفته ام....
شاید دیگه این قرص ها رو نخورم. دلم برای بیوشیمی داغون مغزم تنگ شده...
تهران
26/ بهمن /90

Dec 2, 2011

2


چند هفت آذر و دی و بهمن و اردی‌بهشت باید از سر می‌گذراندم تا بایستم اینجا،آفتاب پاهایش را کش داده باشد میانه ی اتاق روی رنگهای بوم خیس، شاملو بخواند، کسی می‌گوید آری به تولد من،به زندگیم به بودنم به ضعفم،ناتوانیم،مرگم...چند اردی‌بهشت باید از سر می‌گذراندم تا بایستم اینجا،خیالم از گوجه‌ها خیارها و کاهوها عبور کند برسد به انجا که امروز یازده آذر است و چاهار روز پیش‌تر تو باز متولد شده‌ای و من برایت دیگر نخانده ام؛متبرک باد نام تو...چند هفت آذر باید از سر می‌گذراندم تا بایستم اینجا،پایم برهنه باشد هنوز اما،برای کفش‌هایی که هرگز جاده را باز نگشت بخوانم ؛از بخت‌یاری ماست شاید که انچه میخواهیم یا بدست نمی‌آید یا از دست می‌گریزد....
○○○
می‎‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق
آنجا که دریا به آخر می‌رسد
و آسمان آغاز می‌شود .

Nov 24, 2011

1

1. ماژلان که بود و چه کرد. ماژلان دریانوردی نمی‌دانم پرتغالی یا اسپانیایی بود که داشت جهان را برای خودش بسط می‌داد تنگه‌ای را در منتها الیه جنوبی قاره آمریکای جنوبی برای خودش باز کرد و کمی آنطرف‌تر اقیانوس بزرگی ساخت به اسم اقیانوس آرام. اقیانوس مسخره‌ای که از آن به بعد هر دو طرف نقشه‌های دریانوردی جا گرفت و معلوم کرد که زمین جدن گرد است. این اقیانوس مسخره یک اصل مسخره‌تر از خودش را هم اثبات کرد که "اگر بروی لاجرم بر می گردی". تعمیمش بدهید به فضای لایتناهی بالای سرمان. به رابطه‌های لانگ دیستنس، حتی شاید خوبی و بدی یکی باشند و منفی بینهایت مماس شده باشد بر مثبت بینهایت.

2. امروزه با پیشرفت تکنولوژی متاسفانه دیگر جایی برای گم شدن باقی نمانده، فقط می‌شود دور شد، دور شدنی که حداکثر به اندازه نصف محیط کره زمین است [ برای گم شدن احتیاج به فاصله مکانی داریم، داریم. نرفتم که می‌گم ]. دریانورد ماژلان باید همان وسط اقیانوس آرام وقتی از بی‌غذایی به خوردن جسد ملوان های مرده کشتی روی آورد، می‌مرد، غرق می‌شد. کاش اینطور می‌شد و امروز کسی نمی‌دانست که اگر از شرقی ترین جای کره زمین مثلن ژاپن، شرق‌تر برویم به غربی‌ترین جای کره زمین می‌رسیم. پروازهای سیدنی – لس آنجلس بجای ده ساعت می‌شدند بیست ساعت. ده ساعت تا مادرید و ده ساعت هم تا لس آنجلس[هواپیما بنزین میخاد] و اینها در قالب یک تابوی سنتی بزرگ بود که نوع بشر هیچ گاه نباید از سواحل شرقی ژاپن بیش از خیلی فاصله بگیرد. تابویی اخلاقی مثل لزوم ستر عورت. کره زمین پلاستیکی های مدارس و میزهای اداری هم یک ناحیه سیاه از قطب تا قطب بین لس انجلس و ژاپن داشتند که هیچ کس چیزی در موردش نمی‌دانست، نمی‌خواست که بداند.

3. بچه تر که بودم یک قصه ای داشتم که یکروز بیکار باشم بروم وسط کوچه و راست کوچه را بگیرم بروم، آنقدر بروم تا از پشت سر دوباره برسم به همانجا. یک طوری هم باشد که از روی هر مانعی که سر راهم باشد، رد شوم و هیچ گاه هیچ چیز را دور نزنم. شنا کنم، بالابروم، پایین بروم. صاف و مستقیم برم و برم و برم تا برگردم. البته الان خیلی در موردش مطمئن نیستم، شاید اصلن ازدواج کردم و ماندم ولی تُف، تُف به رویت ماژلان که چپ و راست نوع بشر را به‌هم وصل کردی.‏